۳۱ فروردین ۱۴۰۳
کتاب خوب بخوانیم مجله فرهنگ و هنر ایران دخت

یکلیا و تنهایی او

یکلیا و تنهایی او

یکلیا و تنهایی او

یکلیا و تنهایی او

یکلیا و تنهایی او” دو بخش دارد. بخش اوّل داستانِ یکلیا، دختر پادشاه بنی‌اسرائیل، که بی‌اذن پدر، تن و جانش را به وسوسه عشق چوپانی به نام کوشَی تسلیم می‌کند. خبر به پدرش می‌رسد و دختر به خشم او دچار می‌شود. کوشَی کشته می‌شود و یکلیا تنها و بی‌پناه از قصر رانده می‌شود، با جامه دریده و زنجیری که به پایش آویخته‌اند تا یادآور لعنت خدا باشد. او پس از سه روز، خسته‌، بی‌خواب، گرسنه به رود انابه می‌رسد: «غروب مانند نسیمی بر روی علفزارها کشیده می‌شد. در این لحظه یکلیا نفس عمیقی کشید. تمام نیروهای منقلبی که در این مدت در درون او به بند کشیده شده بودند کم‌کم خود را رها ساختند… یکلیا خود را به دامن علفزار انداخت»

یکلیا بر علفزار به خواب می‌رود و آنکه به این دختر مطرودِ اندوهگین رحم می‌آورد شیطان است، شیطان که خود رانده‌شده است و رنج تنهایی و غربت را می‌داند. پس یکلیا را در آغوش می‌گیرد تا سر بر سینه او بگذارد و بگرید! او با یکلیا از عشق، گناه، اندوه و تنهایی می‌گوید و زخم‌هایش را التیام می‌دهد.

بخش دومِ یکلیا و تنهایی او داستانی است درباره اورشلیم و پادشاهش.

این قصه را شیطان برای یکلیا تعریف می‌کند: یهوه منّت را بر مردمان اورشلیم

تمام کرده، شهر در آرامش است و سلطنت میکاه پادشاه بر بنی‌اسرائیل تمام.

ناگهان تامار به شهر وارد می‌شود، زنی هوسناک، دل‌فریب، شعله‌ور و شهرآشوب.

چندان خواستنی که میکاه می‌ترسد به صورتش چشم بدوزد.

«اوه، تو چقدر زیبایی؟ مثل نسیمی که بر روی آب‌ها بوزد. آن‌گونه که یهوه

سطح آب‌ها را فرا گرفت، به تمامیِ روح من دست یافتی و در آن خیز و موج

به‌وجود آوردی و اکنون این‌طور مستانه و بی‌خیال خود را در آغوش بی‌خبری

می‌‌اندازی.»

و اینجا داستان عشق میکاه به تامار و جدال درونی او با خود و اطرافیانش آغاز می‌شود.

همگان؛ از خود شاه تا امنون‌ عابد و مردمْ تامار را زنی شوم می‌دانند. او فرستاده شیطان است.

آمده تا اورشلیم را زهرآلود، خداوند را خشمگین و مردمان را در بلا و نفرت و نفرین فرو ببرد…

اینجا جدال بین عسابا، پسرعموی میکاه که هواخواه عشق و زندگی است با امنون عابد شروع می‌شود.

عسابا میکاه پادشاه را به لذّت عشق و چشم‌گشودن بر زیبایی دعوت می‌کند و امنون عابد او را از خشم یهوه می‌ترساند و از هوس بازمی‌دارد… عاقبت خوف از یهوه بر لذّت از عشق و زیبایی چیره می‌شود و اندوه عظیمِ تنهایی می‌آید تا جای خالی تامار را پر کند!

«پادشاه زیر لب زمزمه کرد ای محبوب من برگرد! تا نسیم روز بوزد و سایه‌ها بگریزند! پادشاه دیگر گریه نمی‌کرد. همه چیز را در خود کشته بود»

. کتاب “یکلیا و تنهایی او”/ تقی مدرسی/ نشر نیل، چاپ اول ۱۳۳۴ (از چاپ چهارم ۱۳۵۱ به بعد ناشران دیگر

تقی مدرّسی (۱۳۱۱ تا ۱۳۷۶)، دانش‌آموخته رشته پزشکی، اوّلین رمان خود به نام “یَکُلیا و تنهایی او” را در سال ۱۳۳۴ نوشت و با کمک ابوالحسن نجفی منتشرش کرد. او با همین اثر توانست ره صدساله را یک‌شبه بپیماید و جاپایش را در مقام نویسنده‌ای چشم‌گیر و اثرگذار محکم کند. یکلیا و تنهایی او نظر منتقدان را جلب کرد، ارج دید، ستایش شد و برای نویسنده‌اش شهرت به ارمغان آورد. او در سال ۱۳۳۸ به آمریکا مهاجرت کرد.

تحصیلاتش را در رشته روان‌پزشکی ادامه داد و با آن تیلر، نویسنده پرخواننده آمریکایی، که فیلم‌های زیادی با اقتباس از رمان‌های او ساخته شده، ازدواج کرد. پس از آن رمان‌های دیگر خود را با نام‌های شریفجان شریفجان (۱۳۴۴)، کتاب آدم‌های غایب (۱۳۶۵) و آداب زیارت (۱۳۶۸) نوشت. این سه رمان خلاف رمان نخستش، که از اسطوره‌ها و حکایت‌های عهد عتیق آب می‌خورد، درون‌مایه‌ای سیاسی و اجتماعی دارند. تقی مدرسی رمان دیگری دارد به نام عذرای عزلت‌نشین که چاپ نشد. او در ۶۵ سالگی به بیماری سرطان درگذشت

A   A

نوشته های مرتبط

بوف کور

هادی گراوندی

آشنایی با هنر و تمدن هخامنشی

هادی گراوندی

آشنایی با کتاب غرب دلگیر

هادی گراوندی